چقدر خدا خدا کنیم در این دیار بی کسیز لشگر غم چقدر جفا کشیم و نا خوشیغصه رها نمی کند روزمرا حادثه از پی اش سوانه قاصدی است تا که بردداد مرا به دادرسیوه که امیدم شده قطع ز آسمانها و زمیندر این کویر بی هدیه به آشنا...
صاعقه بودصاعقه بود آنکه پاک کرد خاطرات ناب من مثل دیواری شکسته ناگهان آوار شد افتاب من روبهان هار از هر سو به فکر حادثه هایم روانگرگها هم پاره پاره قوت واحساس های ناب منجرم من از دیر باز یکتا پرستی بو هدیه به آشنا...